حباب رویائی من
دخترکم، مانلی روزها همین طور میومدند و میرفتن و من هم همچنان خوشحال و منتظر . خدارو شکر از همون اول خیالم از بابت سلامت بودنت جمع جمع بود و کم پیش میومد که نگران وضعیت سلامتت بشم . هر وقت هم که یه خورده دلم شور میزد بلافاصله به یاد خدا می افتادم و یادم میومد که خداوند و فرشته هایش خیلی بیشتر از اونچه که من میتونم مراقبت باشم ، حواسشون به تو هست ! و دوباره آروم میشدم. خیلی دلم میخواست حضورتو حس کنم . لحظه شماری میکردم و همیشه هوشیار بودم که کی میخوای تکون بخوری مامانی. حتی توی خواب هم هوشیار بودم . و دلم میخواست که شیرینی حرکت اولتو بتونم حس کنم و از دستش ندم. یه روزی که خیلی هم رو به راه نبودم و خ...